اگر اشتباه نكنم و يادم نرفته باشد از صحبتهاي اية الله طالقاني در مورد شريعتي هست كه مي گفت اون شب آخر با هم حسابي صحبت كرديم از منزلت بودن؛ شب قدر بود؛ او رفت به تقدير خودش پيوست، او رفت تا به تقدير خودش بپيوندد، ديشب هم ما با هم كلي صحبت كرديم از روزنامه كه در امديم حدود ساعت 11 شب بود، سيد خندان از ماشين پياده شديم، تا رسالت و بعد از ان هم تا چهار راه نظام آباد از هر دري گفتيم، اخرين بار كه اين راه را با هم رفته بوديم، حدود بهمن سال پيش بود، هوا برفي بود، از روزنامه تا رسالت و بعد هم تا چهار راه صحبت كرديم، چقدر زمان زود ميگذرد، گويي همين ديروز بود!!. زندگي شتابان پيش مي رود و فارغ از هستي به بودنمان دل خوش كردهايم و چه عجبا بي خيال چه سخنها براي فردا در دل داريم، نمي دانم فردا هستم، بودن؟!، هست با تعريف دنيايي آن، وگرنه به درون رفتن برون آمدن در پي خواهد داشت
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
دوباره ياد حسام كردم، سالم و سرحال تنها 18 بهار ديده بود، رفت و ما بي خبران حيرانيم،
ولي اكثرا تنها از بودن به اين حس مادي دلبستهايم و براي فرداي خود فارغ از رفتن سرخوش سرودن، ... بايد به فكر بود
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان
نک ساربان برخاسته قطارها آراسته
از ما حلالی خواسته چه خفتهاید ای کاروان
این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظهای نفس و نفس سر می کشد در لامکان
بد نيست بعضي وقتها هم گذشته از اين همه ياد ماندن، به فكر رفتن باشيم ...
خلاصه كلي صحبت كرديم و
او به دنبال تقدير خويش رفت و من هم به دنبال تقدير خود، امشب
برايش شب مهمي بود بايد بپرسم چه اتفاقي افتاد، انشالله عاقبت بخير بشوند :)